داستان کوتاه

نظر شما در مورد امکانات روستای خود و عملکرد دهیاری و مسئولان در این مورد چیست؟

آمار مطالب

کل مطالب : 100
کل نظرات : 62

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 24

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 51
باردید دیروز : 15
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 130
بازدید سال : 2049
بازدید کلی : 248702

تبادل لینک هوشمند
سلام دوست عزیز برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خیرآباد-آبادی آبادگران ایران و آدرس kheyrabadiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 130
بازدید کل : 248702
تعداد مطالب : 100
تعداد نظرات : 62
تعداد آنلاین : 1




تبلیغات
<-Text2->
نویسنده :
تاریخ : 2 / 10
نظرات

پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند.پسر گفت: ” بايد فکري براي پدربزرگ کرد.به قدر کافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر وصدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل کرده ام.*” پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را ميخورد،در حالي که ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه اي چوبي به او غذا ميدادند.گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان که در تنهايي غذايش را مي خوردچشمانش پر از اشک است.اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذکرهاي تند و گزنده اي بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تکه هاي چوبي ديد که روي زمين ريخته بود.با مهرباني از او پرسيد: ” پسرم ، داري چي ميسازي ؟*” پسرک هم با ملايمت جواب داد :

يک کاسه چوبي کوچک ، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندي زد و به کارش ادامه داد.

اين سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاري شد.

 آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 612
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








با سلام و درود به دوستان و همشهریان عزیز. به اولین و تنهاترین وبسایت روستای خیرآباد خوش آمدید این وبسایت کار خود را به طور رسمی از سال 1391 شروع کرده است. از دوستان عزیز که مایل به همکاری با ما می باشند تقاضا می کنیم با عضویت در وبسایت و ارسال مطالب به ما کمک کنند تا مطالب با نام خودتان در وبسایت نمایش داده شود. هدف از ساخت این وبسایت معرفی روستای خیرآباد به کلیه هموطنان می باشدو ما از این کار هیچ قصد دیگری نداریم. پس از شما دوستان و بازدید کنندگان عزیز خواهشمندیم زیاد به مسائل حاشیه ای حساس نشوید. متشکریم. پل ارتباطی :09130807858


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود